شعر از جناب شریف خودم
دوستان یه شعر نوشته بودم که از خودم بود به نام "سلطنت عشق" حالا هم دو تا شعر دیگه می نویسم که از خودمه امیدوارم که ازش خوشتون بیاد:
تو کوچه های تنگ و سرد
تو یه دل مملو درد
تو یه غبار بی نشون
تو یه دل از غبار و درد
تو آسمون بی کرون
رو نرگسای زرد زرد
تو لحظه ی نماز و اذون
یکهو اومد صدای یه مرد
یه آقای دل نگرون
اومده بود وقت اذون
دلش شکسته بود تو اون
لحظه و کون و زمون
می خواست بهم یه چیز بگه
امّا نمی دونم چرا
حرفی که می خواست بزنه
بود با یه بغض بی صدا
تازه فهمیدم اون کیه
همونی که ناراضیه
از آدمای بی حیا
کساییکه فکر میکنن،زندگی یه بازیه
میدونم که میدونید
میدونم که میدونم
تو بیداری و تو خواب
من همیشه میخونم
میدونم که میدونی
میدونم که میدونم
آقامون صاحب زمان
من دیگه پشیمونم
این هم شعر دوم:
گفتم اون زمان که گفتی همه آدما غریبن
پس چرا غریبه ها موندن و از اینجا نمیرن
گفتم اون زمان که گفتی دلم از دنیا گرفته
یه خدایی اون بالا هست که دلش ازت گرفته
گفتم اون زمان که گفتی آدما چه بی وفان
آدما رو این زمین خلیفه های خدان
گفتم اون زمان کهگفتی دل آدما سیاهه
سیاه هم یه رنگی از رنگای خوب خداست
گفتم اون زمان کهگفتی همه جا سیاه و سرده