كاش مي شد كه كسي مي آمد

اين دل خسته مارا، مي برد

چشم مارا مي شست

راز لبخند به لب، مي آموخت

كاش مي شد كه به انگشت، نخي مي بستيم

تا فراموش نگردد كه هنوز انسانيم

قبل از آني كه، كسي سر برسد

ما نگاهي به دل خسته خود مي كرديم

شايد اين قفل، به دست خود ما باز شود

پيش از آني كه به پيمانه دل، باده كنند...