یه خواب ...
یه روزی یه نفر خواب میبینه که لب ساحل داره با خدا قدم میزنه.
همینطور که داره میره تمام صحنه های زندگیش رو توی آسمون عین قطار کنار هم ردیف، میبینه.
همه ی صحنه ها رو بررسی میکنه و میبینه توی تمام اون لحظات و صحنه ها دو تا رد پا وجود داره که یکی مال خودشه و یکی دیگه هم مال خداست ...
وقتی میرسه به یه صحنه که سخت ترین لحظات زندگیش توی اون صحنه بود فقط و فقط یه رد پا میبینه!
به خدا میگه: خدایا تو چه خدایی هستی؟ توی تمام لحظات زندگیم با من بودی، همه جا منو یاری کردی. اما وقتی رسیدم به لحظات سخت زندگیم میبینم که فقط یه رد پا وجود داره؛ آخه چرا؟
خدا جونم بهش میگه: درسته، من تو رو دوستت دارم و دلم نمیخواد زجر بکشی. اون لحظات سخت لحظاتی بود که تو داشتی امتحان پس میدادی به خاطر همین هم یه رد پا وجود داره چون توی تمام اون لحظات من تو رو تو آغوشم گرفته بودم و میبردم ... !

+ نوشته شده در یکشنبه دهم آذر ۱۳۸۷ ساعت 17:44 توسط نیلوفر آبی
|